تا حالا شده هیچ کاری نکرده باشی اما گند زده باشی؟
با هیچ کاری نکردن، با منفعل بودن باعث شدم تبدیل بشم به آدمی که همیشه تلاش میکردم نباشم.
ترس، ترس از مورد قبول واقع نشدن، ترس از اشتباه کردن باعث شده منفعل باشم.
ترس از تصمیم گرفتن باعث شده هر چیزی که اتفاق میفته رو بپذیرم و نتونم واسه تغییرش تلاش کنم.
امشب تصمیم گرفتم کاری که دوست ندارم رو رها کنم و از این میترسم اگر موقعیت بهتری پیش نیاد چی؟حالا که فلانی و فلانی دارن همین کار رو میکنن، نکنه من اشتباه میکنم که دارم رد میکنم.اگر بد بود چرا این دوستان دارن انجامش میدن؟ و.
تا سر خیابان پیاده رفتم.تاکسی سمند زرد رنگ منتظر مسافر بود تا پر شود و راه بیفتد.صندلی جلو را خانم مسنی اشغال کرده بود. یک آقا هم روی صندلی عقب نشسته بود و مشغول صحبت با گوشی اش بود.منتظر شدم تا نفر بعدی هم بیاید و تصمیم بگیرم وسط بنشینم یا سر.کنار ماشین ایستادم و به خیابان و آدم های در حال عبور نگاه کردم.دختر جوانی تخته شاسی در دست، گذشت.لباس های رنگارنگی بر تن داشت، کوله پشتی و کتونی آل استار، یک هنری به تمام معنا.دوست داشتم مسافر بعدی اوباشد.دوست داشتم طرح هایش را ببینم. رنگ لاک ناخن هایش، خطوط روی دستش، عینک گردش و بند عینک زیبایش را. اما نایستاد.با طمانینه از کنارم رد شد. مسیر نگاهم با رفتن او عوض شد.به رو به رو نگاه کردم.دو دختر کنار درخت ایستاده بودند. یکی تعریف می کرد و دیگری می خندید.لباس های فرم اداری شبیه به هم.حواسم به گفتگوی آنها بود.دوست داشتم بفهمم دوست مشترکشان نهایتا چه کرده.صدایی گفت ببخشید و سعی کرد روی صندلی ماشین بنشیند.مسافر بعدی از راه رسیده بود.زنی جا افتاده با عینکی بزرگ، کیف بزرگ و گلدانی در دست.کنارش نشستم.مرد تماسش را به پایان رسانده بود.راننده سوار شد و راه افتاد.کمی که گذشت کرایه را به راننده دادم.خانم کناری قیمت کرایه را پرسید.پاسخش را همان لبخند" من عمیقا نیاز دارم با کسی صحبت کنم لطفا با من مهربان باشید" دادم.انتظار داشتم وحشت کند، سرش را برگرداند و یک کلمه هم دیگر تا آخر مسیر با من صحبت نکند.اما جرات به خرج دادم و سوال کردم راجع به گیاهش و نور مورد نیاز آن،حجم آب و کود و دمای مناسبش.همه را با آرامش پاسخ داد.رسیدیم.از ماشین پیاده شدم و دوباره در خیابان قدم گذاشتم. باید امروز را در دفترم یادداشت کنم.امروز صحبت کردم با یک نفر به جز دیوار و قناری و گربه و درخت!
بالاخره شبهای روشن فرزاد موتمن رو دانلود کردم ببینم.
استرس و فشاری که امروز تحمل کردم ورای تواناییم بود.
یه خواب دهشتناک دیدم.خواب دیدم رفتیم ویلای توی روستای آقاجون.مهرسا تازه دنیا اومده.هیشکی جز من و مامان و مهرسا نیست و پسرعمه ی بابا بیخبر میاد و مامان رو اذیت میکنه.من تلاش میکنم بیرونش کنم و به بقیه رفتارشو بگم ولی هیچ کس حرفامونو باور نمیکنه.چندمین باریه که تو خوابم میبینم مامان مریضه و توانایی دفاع از خودش رو نداره و یکی از آشناها داره اذیتش میکنه.
بابا هر موقع میبینه مستاصل شدم رفتارشو باهام تغییر میده و هرچقدر هم من اشتباه کنم یا عصبانی باشم باهام برخوردی نمیکنه ولی فقط یه ساعت بعد که از اون حالت خارج شم دوباره سرکوفتا و تیکه هاش شروع میشه
درباره این سایت